اولین خاطره ی داداشی
دو دو... میوووووو... تزید... این اولین ماجرایی هست که داداشی تعریف کرد. اما بشنوید از ماجرا. دیروز همینطور که می رفتیم خونه مامان عزیزم و باباجونی، داداشی مشغول تماشای گربه ها و یاکریم ها بود. هرکدوم رو میدید با هیجان می گفت: دودو(جوجو)... پیدی(پیشی)... از دور نگاهشون میکرد تا از کنارشون رد بشیم به هر کدوم میرسیدیم می گفت: رفت. اما سر کوچه که رسیدیم یه یاکریم بجای اینکه پرواز کنه و بره یه نگاه بهمون کرد و بعد پشت به ما مشغول دونه خوردن شد. رهام از این که جوجو نرفت خیلی خوشش اومد و یهو پرید پشتش و گفت میییییوووووو... (یادش رفته بود جوجو میگه جیک جیک اشتباه گفت ) پرنده بیچاره همچین ترسید که اول سرش خورد زمین بعد پرواز کرد و ر...
نویسنده :
مامانی
20:09