روژانروژان، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

ماجراهای آبجی، داداشی

فرشته های زندگی ام دوستتان دارم از صمیم قلب و با تمام وجود

اولین خاطره ی داداشی

دو دو... میوووووو... تزید... این اولین ماجرایی هست که داداشی تعریف کرد. اما بشنوید از ماجرا. دیروز همینطور که می رفتیم خونه مامان عزیزم و باباجونی، داداشی مشغول تماشای گربه ها و یاکریم ها بود. هرکدوم رو میدید با هیجان می گفت: دودو(جوجو)... پیدی(پیشی)... از دور نگاهشون میکرد تا از کنارشون رد بشیم به هر کدوم میرسیدیم می گفت: رفت. اما سر کوچه که رسیدیم یه یاکریم بجای اینکه پرواز کنه و بره یه نگاه بهمون کرد و بعد پشت به ما مشغول دونه خوردن شد. رهام از این که جوجو نرفت خیلی خوشش اومد و یهو پرید پشتش و گفت میییییوووووو... (یادش رفته بود جوجو میگه جیک جیک اشتباه گفت ) پرنده بیچاره همچین ترسید که اول سرش خورد زمین بعد پرواز کرد و ر...
26 مرداد 1396

چرخ...

داداشی عاشق چرخه و هر چیزی که دور خودش بچرخه. با هیچ چیز مثل چرخ سرگرم نمیشه. وقتی با ماشین هم میریم بیرون، داداشی فقط خیره به چرخ ماشین هاست. خود من هم وقتی باهاش زیاد بازی می کنم سرگیجه میگیرم چون وظيفه شریک بازی آقا اینه که چیزی رو که چرخ داره نگه داره که داداش راحت تر چرخش رو بچرخونه. وقتی سرعت چرخ هم به بیشترین حالت ممکن میرسه با خنده ای صدا دار که حاکی از خوشحالیش هست فریاد میزنه "میدَخّه"... "بیبین میدَخّه“... القصه داداش یه چند وقتی شدیدا سرگرم یه چرخ جدید شده بود. یه هلیکوپتر سبز کوچولو که وقتی نخش رو میکشید و رها میکرد بجز چرخ هاش پرّه های بالاش هم می چرخیدن. خیلی چرخیدن پرّه های این اسباب بازی براش جالب بود و این که...
22 مرداد 1396

تولد جونی خانم مبارک..🎊👏👏🎉

دیشب تولد جونی بود. (جونی اسمی هست که بچه ها برای عمه جون شیوا شون انتخاب کردن ) خلاصه بعد کلی شادی دست زدن و کیک خوردن، آبجی خانم از بابا اجازه گرفت که شب بمونه. من و بابا و داداش اومدیم خونه. لباسش رو که عوض کردم رفت سراغ تلفن. ایستاد کنارش و گفت: مامانی... الو... مامانی... الو... دیدم چراغ پیامگیر روشنه. پیام و که گوش کردم و پیامگیر خاموش شد یک دفعه داداش شروع کرد به سر و صدا که: بابا... بابا... نِندِد... بابا... نِندِد... نِندِد... بابا با تعجب نگاهش می کرد و از چشمان معلوم بود تو دلش میگه:چی میگی بچه؟ داداش هم تلفن رو نشون میداد و می گفت: نِندِد... نِندِد... یکم فکر کردم و یکهو فهمیدم چی میگه. چند دقیقه پیش بعد از ت...
20 مرداد 1396

قفل و کلید

دیروز آبجی خانم بعد از یک دوش سبک رفت تا لباسش رو بپوشه که داداش وروجک سرو کله اش پیدا شد. نگاهش می کردم. اول چند لحظه پشت در اتاق آجی ایستاد و خندید بعد بدون صدا دررو باز کرد و به آجی گفت "دلام آجی دودان"... و دستش رو آورد بالا تا تکون بده که با جیغ بنفش آبجی خانم مواجه شد. متعجب عقب عقب اومد. معمولاً میزارم مشکلاتشان رو خودشون دوتا حل کنن اما اینباره از شدت خنده نمی تونستم برم جلو بگیرمش. آبجی جیغ میزد "عیبه، لباس ندارم" و داداش متعجب، یه نگاه به من میکرد و یه نگاه به آجی بعد می گفت "اِبه؟" آبجی هم که دیده بود کسی به دادش نمیرسه سریع اقدام كرد و در اتاقش رو محکم بست. صدای بسته شدن در بابا جواد رو از اتاق دیگه بیرون کشید. با...
19 مرداد 1396

سلامی دوباره

از زمانی که به وبلاگم سر نزدم چهارسال میگذره کلی اتفاق های خاص برام افتاده اما اولش می خوام مهمترینش رو ثبت کنم. ۴ مهر ۹۴ چهار نفره شدیم. حالا عشقم یه داداش مهربون و شیرین زبون داره الان داداش رهام الان ۲۲ ماهشه و عاشق خوراکی. 🥗🥘 تو اوج ناراحتی کافیه یه خوراکی خوشمزه نشونش بدم آروم میشینه میگه هام. روژانی هم که خانمی شده واسه خودش. امسال میره کلاس اول امروز رفتیم برای سنجش. تست هوش هم انجام دادن براش بهم گفتن که خیلی باهوشه اما من قبلاً می دونستم. فکر می کنین از کجا؟؟؟ از خلاقیت بالاش واسه درست کردن کاردستی؟ نه! از این که مثل بلبل کتاب می خونه؟ نه! از این که جمع و تفری...
18 مرداد 1396
1